حرف هاي اخر
پسرم تا چندروز ديگه هرسه تا مون مي ريم كانادا تو قرار بود اونجا به دنيا بياي ولي نشد حالا قول مي دم جبران كنم هرسختي رو مثل غربت وتنهايي روبه جون مي خرم تا تو اونجوركه لياقتت هست بزرگ بشي قراره من وتو سه ماهي تنها بمونيم ولي بابا قول داده خيلي زود برگرده مي دونم شماها دلتون واسه هم تنگ ميشه ولي مجبوريم اينجوري بابا مجبور ميشه برگرده واونجا بمونه حالا از اينها كه بگذريم پسر گلم در تمام مدت چها ماهي كه ازتولدت مي گذره خاله ها ودايي خيلي زحمت كشيدن خاله مهين اولين شب تو بيمارستان بود وهم اومد خونه براي من كاچي پخت و منو برد حموم دايي محمد اولين بارتورو حموم برد واولين بار دكتر زحمتهاي خاله اكرم هم كه گفتم مامان بزرگ تنها كسي كه تموم اين چها رماه كه من كلي كار اداري بيرون داشتم هميشه از تو نگهداري كرد وكلي به تو وابسته شده خاله ناهيد هم كه خيلي تو رو دوست داره گاهي اوقات به مامان بزرگ كمك كرده راستي اين روزهاي اخر كه خيلي كاردارم خاله ها برنامه ريزي كردن تو وروجكو نگهدارن تا من وسايلهامو جمع كنم مي بيني چه خاله هاي مهربوني داره راستي دخترخاله سارا هم كه اتاقتو درست كرده دايم زنگ مي زنه تا اگه كاردارم تو رو پيش اون بزارم مي بيني با اينكه خودش دوتا بچه شيطون داره ولي بازم مي خواد كمك كنه از همتون ممنونم من و عليرضا دستاي همه شما خصوصا مامان بزرگ رو مي بوسيم وهمتون رو دوست داريم ما وبخصوص من افتخار مي كنم كه چنين خانواده اي دارم كه بدون چشم داشت بهم كمك مي كنن..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی